امیرحسین امیرحسین ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

امیرحسین

ریا

دوست گرامی و بزگوار ما برایمان نهیب زیبا و به موقعی گذاشتن: " سلام .من وبلاگ شما خیلی میام اما میخوام روراست حرفمو بگم.منم خودم محجبم مذهبیم خانواده شهیدم چندین بارم واسه یاد شهدا جنوب رفتم اما از ریا کاری خیلی بدم میاد.نگین که ریا نمیکنین!!!!!!!!!!!!! همین افراط زیاد بعضی از مردم باعث شده یه عده زده شدن واینارو قاطیه دینمون کردن! انشاالله که پسرتون یه مجاهد واقعی بشه. امیدوارم دلاتونم مثل حرفاتون باشه!:(" چندین ساعت در مورد این جملات تامل نمودم. گفتم شاید این نظر دوستان دیگر هم باشد.آنچه می نویسم بخشی از آن چیزی است که در ذهنم است: ١.ممنون از اینکه خیلی رو راست نظرتونو گفتید. ١.١ ای کاش بیشتر برایمان از مصادیقش می نو...
9 دی 1391

دوستان...

شاید آن روز اولی که این وبلاگ را درست کرده بودیم عمرا به این فکر نمی کردیم که اینقدر دوستان خوب پیدا بکنیم و اینقدر زندگیمان به دیگران گره بخورد. دنیای جالبی است! از همسایه بغلی سال به سال خبر نداری اما با دوستان وبلاگیت که نمی شناسی  نمی دانی کجاهستند به خاطر وبلاگ و نی نی هایشان از دوستان قدیمی هم آشنا تری! روزهایی که خانه مادری برای ناهار جمعیم محفلی است برای تبادل نظر در مورد وبلاگ ها و نی نی ها. هر کس مطالب یا عکس هایی که در وبلاگ ها خوانده است را برای بقیه تعریف می کند. از علامه کوچولو که اینجا محبوب همگان هست و عمه از ماجرای نامگذاریش برایمان می گوید بابا از شعری که برای یکی از پستهای آن گذاشته بود. از تسنیم کوچولو که از لای در...
7 دی 1391

مادر که می شوی...

مادر که می شوی همه چیزت بچه ات می شود. خوابت خوراکت زندگیت... مادر که می شوی می گویند نشود همه زندگیت بچه ات. شوهرت را دریاب! بچه رفتنی است... آن که برایت می ماند شوهرت است... مادر که می شوی می گویند خودت را فراموش نکن بچه مادر با نشاط و سلامت می خواهد...  و تو می مانی که چقدر اولویت در زندگی داری و باید بین شان اولویت بندی کنی! بالاخره کدامیک در اولویت است خودت... شوهرت... یا بچه ات...؟ ...
7 دی 1391

از کامیون تا..... بی ام و

1. خانواده یکی از شاگردانم سودای رفتن به آمریکا را دارند. بسیار هم ثروتمند هستند و سالی چند ماه مادر یا پدرشان می رود آنجا تا بتواند امور مربوط به اقامت را جاری نگه دارند. پسرک هم که سودای رفتن دارد دیگر درس نمی خواند. به قول من مثل یک درخت خوب انتهای کلاس می نشیند و از پرتو های خورشید بهره می برد. وقتی به او میگویم چرا درس نخواندی یا تمرین ننوشتی می گوید آقا ما درختیم!! پدرش آمده مدرسه. می گوید مادر بچه آمریکاست. پسرک به ماردش زنگ زده که "بابا مرا دوست ندارد. کجایی! ای فغان! به فریادم برس!! "بابا می گوید از دفتر کارم به او ایمیل زدم که عزیزم من تو را دوست دارم و...{دقت کنید از دفتر کار آنهم ایمیل} پسرک ایمیل پدر را جواب داده: بابا من هم...
3 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به امیرحسین می باشد